از صبح که پا شده ام بیخود بیخود اشک تو چشم هام حلقه بسته و بغض راه گلوم را گرفته و از شدت ناراحتی لرزش دستهامو نمی تونم مخفی نگه دارم.
گاهی وقتها از دست خودم و این امل بازی ها خسته می شم. سراغ وبلاگ می آیم تا سر درونش کنم و فریاد بکشم ولی نمی تونم.
یاد بیست سال پیش می افتم که روی تخته قالی آهنگی رادیو جهادی را گوش می کردم. آهنگ «جمعه وقت رفتنه»
به گوگل می روم و آن را سرچ کرده و اینجا می ذارم شاید یه کم سبک بشم
داره از ابر سیاه خون میچکه
جمعه ها خون جای بارون میچکه
عمر جمعه به هزار سال میرسه
جمعه ها غم دیگه بیداد میکنه
آدم از دست خودش خسته میشه
با لبای بسته فریاد میکنه
داره از ابر سیاه خون میچکه
جمعه ها خون جای بارون میچکه
جمعه وقت رفتنه موسم دل کندنه
خنجر از پشت میزنه اونکه همراه منه
داره از ابر سیاه خون میچکه
جمعه ها خون جای بارون میچکه
روز جمعه دیدم مادرم جارو به دست
میزند بر کف این آشانه
تا بروید خاکی که زمانیست دراز
مانده در این خانه
دیگر هیچ وقت جمعه های کودکی را بو نخواهیم کرد.
در این زمانه که شرط حیات نیرنگ است******دلم برای رفیقان باوفا تنگ است.
وچه زیباست غروب جمعه
وقتی دلم دوباره هوای با تو بودن می کند
هر گاه در وادی زندگی
از غروب غم های بی عاطفه خسته شدی
به یاد من باش
که دلم به یاد توست