صبح وقتی به خانه رسیدم دیدم یکی از پنجرهی اتاق باز است. با خود گفتم وقت رفتن حواسم نبوده است و آن را نبستهام. روی صندلی میزکار نشستم. نگاه به روی فرش افتاد. جای پای خاکی به این بزرگی!
یه لحظه متوجه موضوع شدم. بله دوستی به خانه آمده است. صدای خانم زدم. گفتم نگاهی به وسایل خانه کن ببین همه چیز هست.
خانم طبق معمول مستقیم به سراغ صندوق طلاهایش رفت. و آنجا بود که آه از نهادش درآمد. طلاها نیست.
کنار کمد نشست. نگاهی به من کرد و گفت آخه چرا من
نگاهش کردم و هیچ نگفتم.
.
.
.
از این موضوع بیش از پنج سال میگذرد. این اتفاق در حالی افتاد که نانی برای خوردن نداشتیم ولی هیچ وقت گلهای نکردم. همیشه با خود گفتم شاید صلاح و حکمتی در این کار نهفته است که من انسان خاکی از آن بیاطلاعم.