وقتی روزی چندین بار از خیابان های شهر می گذرم و برای مردم دست بلند می کنم و چاق سلامتی و یک خنده در صورتی که می دونیم همدیگر را دوست نداریم دلم پر از فریاد میشه و می خواهم داد بزنم. بغض می کنم، گلوم گیر می کنه، نمی تونم نفس بکشم و از خدا مرگمو می خواهم.
شاید علت اون کم ظرفیتی من است ولی در هر صورت گاهی به فکر می افتم کیف دستی ام را ببندم و بروم به یه جایی که قرار نیست به کسی لبخند بزنیم و یا برای کسی دست بلند کنیم و یا احوال همدیگر را بپرسیم.
سلام
با این نوشته ات به فکر فرو رفتم حالا ببین خدایی که من بنده اش هستم و اینقدر براش کوتاهی کردم که هرگز دوست نداره منو ببینه بازم منو نگاه میکنه و حق همه چی رو برام محفوظ کرده.خدایا نگاه به من نکن که اگه این اتفاق بیفته روزگارم سیاهه